شیما(خاله نازنین)

میخوام داستان ازدواجمو براتون تعریف کنم. . .

مامان من یه ماشین داشت که خیلی بهش میرسید یعنی تا یچی میشد سریع میبردش تعمیرگاه تا بدونه چی شده البته فقط پیش یه نفر میبرد منم یه چندباری با هاش رفتم  یه روز که مامانم رفت دوباره ماشینشو درست کنه همون اقای تعمیرکارگفت دخترتون قصد ازدواج نداره خلاصه یه چندتا سوال پرسید تا اینکه گفت من یه داداش دارم 21 سالشه اگه اجازه بدین. . . خلاصه27 دی سال 1391 اومدن خونمون واسه خواستگاری نمیدونم چی شد که همه چی به سرعت گذشت15 بهمن رفتیم واسه گروه خون 20 بهمن عقد کردیم تو این 11 ماهی که گذشت خیلی احساس خوشبختی میکنم بیش از اندازه عاشق شوهرمم خب اونم عاشق من 4 روز دیگه یعنی 7دی تولدمه 20 بهمن اولین سالگرد ازدواجمه ان شالله تابستون میخواییم عروسی بگیریم قول میدم همتونو دعوت کنم.